" هوالرضا "
گرد وخاك روي ديوار را مي گيرم.
به قاب اشاره مي كنم، سوغات مشهد است. دلم براي زيارتش تنگ شده.
مي پرسد:" كدام حرم برويم؟"
زير لب مي گويم: فرقي با هم ندارند. همه يك نور واحدند.
مي خندد. براي تو فرقي نمي كند كجا برويم؟
مي گويم: نه!
مي گويد:" پس چرا به اسم او كه مي رسي، چشمانت خيس مي شود؟ فرق نمي كنند كه؟"
لال مي شوم. مچ گرفته است.